پایان شهرزاد

این سریال رو دیر بهش رسیدم اما از وقتی خودمو رسوندم با همه ی هیجان و کسلی هاش رفیق نمیه راه نبودم و تا همین امروز که سومین فصلشم تموم شد، دنبال کردم. همه ی شهرزاد یک قصه بود اما دوست داشتم بابت روز و شبهایی که دنبالش کردم، ورقش زدم و گاهی باهاش همزادپنداری کردم، حرص و جوش خوردم و حتی گریه کردم، حسمو بنویسم و چکیده ای ازش بعنوان یادداشتی دراینجا داشته باشم... همه ی این چندسطر گوشه ای از نظر و حسم به شخصیت های اصلی این داستان دراماتیک و عاشقانه است که فکر میکنم اگر تو بودی میتونستیم ساعتها در مورد ابعاد قصه حرف بزنیم ...

*****

بنظرم همیشه عشق زیبا شروع میشه، سخت ادامه پیدا میکنه و دوامش بستگی داره چقدر دوطرف به قاب چشم و دل هم "وفادار" باشن و معنی این حس و ارزش این عشق براشون در چه اولویتی قرار گرفته باشه.
فرهاد، عاشق پیشه ای تندرو و بی فکر بود که نه تنها بفکر معشوقه اش نبود بلکه مدام بر قلبش خراش میکشید، فرهاد همدرد نبود و فقط میخواست بدست بیاره و وقتی هم که صاحب معشوقه اش شد، حسادت نذاشت عشق ورزی کنه و بددلی اش بخاطر زندگی اجباری شهرزاد با قباد باعث شد به همسری آزاردهنده تبدیل بشه که نهایتا اولویت‌ِ بودن کنار ِ معشوق رو با آرمانخواهی هاش عوض کرد و کلا از مسیر عشق و عاشقی خارج شد!! افراطش در هر بُعد جالب نبود. کتمان نمیکنم که عاشق بود اما راهش اشتباه بود و عشقش آزار دهنده!
قباد، لاابالی ای که با معجزه ی عشق یک زن، ناخواسته رام شد و بالاخره تونست طعم عشق رو تجربه کنه و به یک زن دل ببنده، اما نتونست پای این رابطه بایسته و دقیقا جایی که همسرش ازش انتظار داشت تا از عشقشون دفاع کنه کودکانه ترسید و جا زد و خیلی راحت شهرزاد رو از دست داد و در انتها نتونست بفهمه که وقتی زنی راهش رو با مرد دیگری انتخاب میکنه، هرگز نمیشه قلب اونو به روزهای خوب گذشته برگردوند هرچند که جانش رو در اختیار داشته باشی، در واقع زنی که دل میکنه و میره دقیقا بسمت دلخوشیش میره و هرگز بر نمیگرده و این حقیقتیه که در قالب داستان رقم خورد. قباد هم رفت به جاده خاکی و بجای رها کردن عشقی که لیاقت حفاظتش رو نداشت دچار حس تملک به اون شد و روزگار خودشو معشوقه اش رو بی خردانه تیره و تار کرد که نتیجه هم نداشت و اول از همه خودش خسته و نهایتا نابود شد.
و اما شخصیت شهرزاد، نماد معشوقه ای وفادار و مهمتر از همه زنی قوی در بحران که معتقدم ازین بابت کمی اغراق شده بود.
بنظرم باتوجه به شرایطی که قدرت بزرگ آقا برای زندگیش با فرهاد و جداییش از قباد پیش آورد، تنها کار اشتباهش بازگشت مجدد به زندگی فرهاد بود! شهرزاد ِ این داستان و همه شهرزادهای معشوقه مآبی که میشناسم اینقدر قوی اند که عشق رو عاشقانه نگهداری میکنند، به جرات و اطمینان میگم که یک زن عاشق به راحتی از مرد مورد علاقه اش دل نمیکَنه و اگر کَند یا رهاشد و دست تقدیر اونو وارد زندگی مرد دیگه ای کرد، هرگز نمیشه عشق زخمیشو التیام بده و اون علاقه اول رو بدست بیاره. شهرزاد باید میدونست که فرهاد بعد از ازدواجش، فرهاد قبل از ازدواجش با قباد نیست و نخواهد بود و شاید هیچ مردی هم نتونه فکرشو ازین بابت به سلامت جایی بگذاره، کماااینکه زن تماما دلبسته او باشه و این شاید خصلت مردهاست و دیگر اینکه شهرزاد مادر بود و این امر خودش برای فرهاد موجبات دلنگرانی هایی که شریک زندگیشو وصل میکرد به زندگی قبلیش.
چیزی که برام از شخصیت شهرزاد زیبا بود، نمایش قدرت معشوقگی یک زن برای ساختن زندگی یک مرد(قباد) بود، بلاشک این زن هست که میتونه مرد رو به لحاظ عاطفی راضی کنه و عشقش رو به وجد بیاره و ازین سرچشمه ی عشق به زندگی شون طراوت ببخشه. شهرزاد اینکارو هرچند اولش به اجبار اما بعدا خیلی قشنگ انجام داد که نتیجه اش دلبستگی آدمی مثل قباد بود که فوق العاده زیبا تلاش میکرد همسر آرامبخشی برای شهرزاد باشه...
اما حس تملک رو هیچ زنی نمیپسنده و مثل سرعتگیریه که لذت رفتن در جاده عشق رو میگیره... تملک در قباد و فرهاد مشترک بود چرا که بین این دو عاشق هیچ مرز جدایی نبود!

و آنچه که از شخصیت فرهاد جذاب بود "تلاشش" برای بدست آوردن شهرزاد، و آنچه که از شخصیت قباد دوست داشتنی بود " صداقتش" وقتی کنار شهرزاد قرار میگرفت بود.
کاش که دوخصلت تلاش برای بدست آوردن معشوقه و صداقت در برابر معشوقه، در هر مردی با قلب عاشق وجود داشته باشه و هرگز معطوف به حس تملک و آزار برای یک زن نشه و کاش همه ی زنهایی که شانس معشوقه بودن از طرف مرد موردعلاقه شون بهشون داده میشه همینقدر وفادار باشن ....

در این بین شخصیت قباد نه بخاطر بازی فوق العاده شهاب حسینی، بلکه بخاطر راحت و صادق بودنش وقتی در مواجهه با زن مورد علاقه اش قرار میگرفت و بی شیله پیله بودنش با همه خوبی ها و بدی هاش نسبت به بقیه شخصیت ها بیشتر دوست داشتم و همین باعث شد فکر کنم حس عشقش هم قابل باورتر بود نسبت به فرهاد...

*****
متاسفانه هرآنچه از داستان های عاشقانه خوندیم و از واقعیت زندگی عشاق واقعی دیدیم، عشق و عاشقی یک دامی بوده خوش رنگ و لعاب که چشم بسته افتادن داخلش و یک عمر رو پوچ کرده و شاعرها و درویش ها خلق کرده اما من ایمان دارم ، ذات "عشق" غم، جدایی، امتحان، روزهای طاقت فرسا و اشک و منت و زاری نیست، عشق یعنی وفاداری به تپش های قلبی که برای ما میزنه، لبخند برای تماشای چشمهایی که جز ما رو نمیبینه، آفریدن لحظات خوش برای کسی که قبول کرده با بیش و کم ما تا پیری سر کنه و فشردن دستی که از میانه ی مسیر تنهایی، به دلش افتاده که دست مونو بگیره و مونس و همراهمون باشه...

همراه همیشگی قسمت همه ی عشاق انشاالله .... و داستانهای عاشقانه اول و آخرش خوش الهی ....